loading...
متن های جالب ، از شخصیت های کارتونی تا.....
كيانا بازدید : 2 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)
در شب سال نو، دخترکی فقیر و ژنده‌پوش که از شدت سرما به خود می‌پیچد سعی دارد تا کبریت‌هایش را به مردمی که برای خرید سال نو آمده‌اند بفروشد اما کسی توجهی به او نمی‌کند. پدر دخترک او را تهدید کرده که اگر تمام کبریت‌هایش را به فروش نرساند حق بازگشت به خانه را ندارد و اکنون که شب سربرآورده و خیابان‌ها خالی از مردمی شده که در کنار آتش گرم خانه‌هایشان مشغول جشن گرفتن سال جدید هستند، او یکه و تنها با کبریت‌هایی که به فروش نرفته‌اند باقی‌مانده و جرأت بازگشت به خانه را ندارد. سرما بیداد می‌کند و دخترک درگوشه‌ای پناه می‌گیرد و برای گرم کردن خود شروع به روشن کردن کبریت‌هایش می‌کند. در نور کبریت‌ها، او صحنه‌های دلپذیری همچون درخت کریسمس و شام سال نو را می‌بیند. سپس سرش را رو به اسمان گرفته و شهابی را می‌بیند و به یاد مادربزرگ درگذشته‌اش می‌افتد که به او گفته بود این ستاره‌ها نشانگر مرگ کسی هستند. با یاد مادربزرگش، دخترک کبریت دیگری را روشن می‌کند و در نور آن مادربزرگش را می‌بیند. دخترک تا آنجا که می‌تواند تمام کبریت‌هایش را یکی پس از دیگری روشن می‌کند تا مادربزرگش که تنها کسی بوده که دخترک را دوست داشته و به او محبت می‌کرده بیشتر در کنارش باقی بماند. دخترک می‌میرد و مادربزرگش روح او را با خود به بهشت می‌برد. صبح روز بعد، مردم پیکر بی‌جان دخترک را، با گونه‌هایی سرخ و لبخندی بر لب در کنار کبریت‌های سوخته‌اش در گوشهٔ خیابان پیدا می‌کنند. مرگ او آنها را اندوهگین ساخته و می‌گویند که او برای گرم کردن خودش این کبریت‌ها را آتش زده است، اما چیزی که نمی‌دانند این است که دخترک در نور شعلهٔ این کبریت‌ها چه مناظر دلپذیری را دیده است و چگونه آغاز سال نو را در کنار مادربزرگش جشن گرفته است.
كيانا بازدید : 8 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (2)
در پاریس قرن پانزدهم، دختر کولی جوان و زیبایی بنام اسمرالدا به همراه بز باهوش خود جالی میرقصید و برنامه اجرا میکرد. کلود فرولو، رییس شماسهای نتردام و راهبی که نفس شکنجه‌اش میدهد در نهان عاشق اسمرالدا شده‌است، او سعی می‌کند با کمک کازیمودو، ناقوس زن گوژپشت و بدشکل نتردام اسمرالدا را برباید، ولی با دخالت کاپیتان فوبوس دوشاتوپر ناکام میماند و کازیمودو دستگیر میشود. کازیمودو را در میدان اعدام با شلاق مجازات میکنند و تنها اسمرالدا که قلبی مهربان دارد به او کمک می‌کند و جرعه‌ای آب به او میدهد: ((دخترک بدون اینکه سخنی بر زبان راند به محکوم نزدیک شد، گوژپشت میخواست به هر قیمتی شده خود را از وی کنار کشد. ولی دختر قمقمه‌ای را که بر کمربند آویخته بود باز کرد و به آرامی آن را با لب سوزان مرد بینوا آشنا ساخت. در چشم شرربار و خشک گوژپشت اشکی حلقه زد و بر چهره نازیبای او فروغلطید. شاید این نخستین قطره اشکی بود که در سراسر زندگی از دیده فرو میریخت.)) قطره‌ای اشک برای جرعه‌ای آب اسمرالدا به شدت عاشق فوبوس شده بود ولی فوبوس که جوانی سبکسر و هوسباز است تنها در پی لحظاتی کوتاه با اوست و تقریباً توانسته اسمرالدای پاکدامن را مغلوب سازد که توسط کلود فرولو مورود اصابت خنجر قرار میگیرد. اسمرالدا به جرم قتل به اعدام محکوم میشود. کلود فرولو در زندان به اسمرالدا ابراز عشق می‌کند ولی اسمرالدا او را از خود میراند و همچنان به یاد فوبوس رنجها را تحمل میکند.در روز اعدام اسمرالدا را برای توبه به در نتردام میبرند، او در آنجا اتفاقی چشمش به فوبوس که از ضربت چاقو جان بدر برده بود میفتدولی فوبوس از او رو برمیگرداند. اسمرالدا ((تا این دم هر رنج و سختی را تحمل کرده بود. ولی این ضربت آخرین بسیار شکننده بود بود)). در این لحظه کازیمودو، گوژپشت یکچشم و کر، اما بسیار نیرومند متهورانه دخترک را از دست نگهبانان نجات میدهد و او را با خود به برجهای نتردام میبرد و دخترک در آنجا پناهنده می‌شود و بست مینشیند. اسمرالدا که کماکان به عشق فوبوس دل بسته‌است متوجه شدت عشق کازیمودو به خود نمی‌شود. بعد از مدتی کولیان و خلافکاران شهر با تحریک غیر مستقیم کلود فرولو برای نجات اسمرالدا و البته غارت کلیسا، به نتردام حمله میکنند ولی کازیمودو که متوجه نیت واقعی آنها نشده‌است برای دفاع از اسمرالدا به مقابله با آنها میپردازد. در این زمان کلود فرولو این آشوب و غوغا را غنیمت می‌شمارد و اسمرالدا را می‌رباید. اما رئیس شماسها، که یک بار دیگر نیز دست رد بر سینه‌اش زده می‌شود، از شدت خشم دختر کولی را به دست زن گوشه‌نشین بیچاره و نیمه دیوانه‌ای می‌دهد که کینه وحشی‌منشانه‌ای از کولیها به دل دارد؛ زیرا که در زمان گذشته دخترش را ربوده‌اند، دختری که همسال اسمرالدا می‌توانست باشد. به زودی مشخص می‌شود که اسمرالدا همان دختر گم شده‌است، او اسمرالدا را از مامورینی که توسط کلود فرولو به دنبال محکومه آمده‌اند پنهان می‌کند ولی اسمرالدا که صدای فوبوس را شنیده‌است از مخفیگاه بیرون میاید و باعث لو رفتن خود میشود. تلاشهای غم انگیز مادر برای نجات او بی فایده میماند و اسمرالدا را دار میزنند و همزمان مادر او نیز کشته میشود. در همین زمان کازیمودو که از گم شدن دخترک سردرگم شده‌است متوجه کلود فرولو می‌شود که از بالای برج مشغول تماشای اعدام اسمرالدا است، او متوجه اصل داستان میشود؛ ((گوژپشت گامی چند پشت سر رییس شماسان برداشت و ناگهان خود را با دهشت به روی او افکند و با دو دست زمخت خویش او را به پرتگاهی که بر آن خم شده بود افکند.)) بعد از آن کسی کازیمودو را ندید تا روزی که در میان اجساد اعدام شدگان ((دو اسکلت دیده شد که بطور شگفت آوری در آغوش هم خفته بودند)) وقتی خواستند اسکلت کازیمودو را از اسمرالدا جدا کنند ((خاکستر شد و فرو ریخت.))
كيانا بازدید : 6 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (1)
در ابتدای داستان، یک زن گدا یک شاهزادهٔ جوان را نفرین و او را تبدیل به یک دیو زشت می‌کند، زن جادوگر به وی یک آینهٔ جادویی که او را از حوادث مطلع می‌کند و یک گل رز می‌دهد که تا بیست‌ویکمین سال تولدش شکوفه می‌دهد، او باید تا آن هنگام عشق واقعی را حس کند تا نفرین را بشکند، وگرنه تا پایان عمر همان جانور زشت باقی خواهد ماند. در سویی دیگر دختری زیبا به‌نام بلی همراه پدر مخترع‌اش موریس زندگی می‌کند، آخرین اختراع موریس یک ماشین چوب خردکُن است و هنگامی که او از طریق جنگل برای به نمایش گذاشتن اختراعش در نمایشگاهی می‌رود، گرگ‌ها وی را تعقیب و او به قصر دیو می‌رود و دیو او را زندانی می‌کند. بلی به‌دنبال پدرش رفته و با دیو برخورد می‌کند و دیو پس از مدتی که او وپدرش را زندانی کرد عاشق بلی می‌شود و عشق واقعی را حس می‌کند و نفرین شکسته می‌شود.[۱]
كيانا بازدید : 8 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (0)
روزی روزگاری در شهری پادشاه و ملکه‌ای عادل در کنار مردم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. در همان زمان قطره‌ای از خورشید روی زمین می‌چکد و از آن گلی طلایی‌رنگ می‌روید. پیرزنی جای آن گل را پیدا می‌کند و خود را به وسیلهٔ آن جوان می‌کند. او نمی‌خواهد که بقیه جای آن گل را پیدا کنند و به خاطر همین این موضوع را به هیچ کسی نمی‌گوید و خودش هرچند وقت یک‌بار به کنار آن گل می‌رود و با خواندن آواز نیرو و زیبایی جوانی خود را پس می‌گیرد. تا این‌که ملکه باردار می‌شود و در بستر بیماری می‌افتد. مردمان شهر همه به دنبال دارویی برای بیماری وی هستند. آن‌ها این گل طلایی را پیدا می‌کنند و جوشاندهٔ آن را به ملکه می‌دهند. ملکه حالش خوب می‌شود و دختری (راپانزل) با موهای طلایی به دنیا می‌آورد. آن‌ها در روز تولد او بالنی نورانی به آسمان می‌فرستند. آن پیرزن که زندگی خود را در خطر می‌بیند تصمیم می‌گیرد تا تکه‌ای از موهای او را بدزدد، وقتی شبانه به کاخ می‌رود متوجه می‌شود که با بریدن موها، آن‌ها به رنگ قهوه‌ای درمی‌آیند و قدرت خود را از دست می‌دهند. برای همین راپانزل را می‌دزدد. او را به برجی در دوردست‌ها می‌برد و او را بزرگ می‌کند و هر بار که راپانزل آواز می‌خواند او جوان می‌شود. پیرزن به راپانزل اجازه نمی‌دهد که از برج بیرون برود. از آن طرف هم ملکه و پادشاه هرسال به مناسبت تولد راپانزل هزاران بالن نورانی به آسمان می‌فرستند و راپانزل آرزو دارد تا این صحنه را از نزدیک ببیند. ولی نامادرش به او اجازه نمی‌دهد و می‌گوید که بیرون دنیای تاریک و خطرناکی است. از طرف دیگر داستان زندگی 
كيانا بازدید : 18 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (0)
یک زوج بدون بچه در کنار باغ زن جادوگری زندگی می‌کردند. دورهٔ بارداری زن بسیار طول کشید و او در این مدت متوجه شد که در باغچهٔ جادوگر گیاه راپانزل یا تربچه کاشته شده بود[۱]. زن عاشق آن گیاه بود. برای دو شب، مرد مخفیانه به باغ جادوگر می‌رفت و تربچه جمع می‌کرد و برای همسرش می‌برد؛ ولی در شب سوم، جادوگر که نامش «گوتل» بود او را دید و متهم به سرقت کرد. مرد التماس کرد که پیرزن رهایش کند. عفریته نرم شد و قبول کرد که مرد را آزاد کند به شرطی که نوزادشان را بعداز تولدش به جادوگر تقدیم کنند. مرد قبول کرد. وقتی دختر به دنیا آمد پیرزن او را تصاحب کرد و مانند یک زندانی پرورش داد و او را «راپانزل» نامید. وقتی دختر به دوازده سالگی رسید، جادوگر او را در قلعه‌ای در اعماق جنگل زندانی کرد که پله‌ای و دری به بیرون نداشت؛ فقط یک اتاق داشت و یک پنجره. وقتی جادوگر به برج می‌رسید فریاد می‌زد: راپانزل، راپانزل، موهای زیبایت را پایین بینداز تا بیاییم بالا. با شنیدن این جملات، راپانزل کنار پنجره می‌نشست و موهایش را در قلابی می‌پیچید و به پایین پرت می‌کرد. در جای دیگر کتاب آمده که جادوگر می‌توانست پرواز کند؛ برای همین دختر هیچ وقت طول واقعی موهایش را نمی‌دانست. متن عنوان روزی شاهزاده‌ای از آنجا می‌گذشت و آواز خواندن راپانزل را شنید. او که مدهوش صدای زیبای او شده بود، قلعه را پیدا کرد ولی نمی‌توانست بالا بیاید. او اغلب به جنگل می‌رفت و آواز زیبای دختر را می‌شنید. روزی که شاهزاده در جنگل بود، گوتل را دید که چگونه وارد قلعه می‌شود. وقتی جادوگر رفت، پسر خواهش کرد که
كيانا بازدید : 6 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (0)
ملکه‌ای در وسط زمستان کنار پنجره‌ای نشسته و مشغول قلاب‌دوزی ازروی طرحی از جنس درخت آبنوس است که انگشتش را زخمی می‌کند. او با دیدن خون آرزو می‌کند که دختری که از او به دنیا می‌آید پوستی به سفیدی برف و لبانی به سرخی خون و مو و چشمانی به سیاهی قالب درخت آبنوس که در دستانش بود داشته باشد. سال بعد دختری با همان ویژگی‌ها که ملکه آرزو کرده بود به دنیا می‌آید ولی ملکه هنگام وضع حمل می‌میرد. اسم دختر را "سفیدبرفی" می‌گذارند. سال بعد شاه همسر دیگری اختیار می‌کند. ملکه جدید بسیار زیبا اما فوق‌العاده مغرور بود. او آینه‌ای جادویی داشت که قادر به تکلم بود. یکی از وظایف آینه این بود که به ملکه اعلام کند که او زیباترین فرد روی زمین است. هنگامی که سفیدبرفی به هفت سالگی می‌رسد، آینهٔ جادویی به ملکه می‌گوید که دختر ناتنی‌اش گوی سبقت را در زیبایی از او ربوده‌است. ملکه خشمگین می‌شود و شکارچی ای را مأمور می‌کند که سفیدبرفی را به جنگل ببرد و در آنجا سربه نیست کند. شکارچی سفیدبرفی را به جنگل می‌برد تا بکشد ولی در آنجا دلش به رحم می‌آید و او را تنها در جنگل رها می‌کند. سفیدبرفی درحال جستجو در جنگل به کلبهٔ هفت کوتوله می‌رسد. او در آنجا با استقبال گرمی روبه رو می‌شود و هفت کوتوله به او تعهد می‌دهند که در ازای نگهداری خانه آنها نیز از او نگهداری خواهند کرد. آنها که نگران سلامتی سفیدبرفی بودند به او گفتند که هنگامی که برای کار کردن به بیرون از خانه می‌روند، هیچ‌کس را در خانه راه ندهد. ملکه که به وسیلهٔ آینهٔ جادویی خود فهمیده بود سفیدبرفی نمرده‌است، به جستجوی او پرداخت و عاقبت او را یافت. او سه بار تلاش کرد تا سفیدبرفی را بکشد که در هر سه بار ناکام ماند، ولی در جهارمین تلاش خود توانست سیبی زهردار را از پنجره به سفیدبرفی بدهد. هنگامی که کوتوله‌ها به خانه برگشتند و بدن بی جان سفیدبرفی را دیدند، او را در تابوتی شیشه‌ای قرار دادند. اندکی بعد گذر شاهزاده‌ای اسب سوار به خانه هفت کوتوله افتاد. شاهزاده در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق سفیدبرفی شد و کوتوله‌ها را راضی کرد که سفیدبرفی را در تابوت با خود ببرد. هنگامی که شاهزاده داشت سفیدبرفی را با اسب خود می‌برد تکه سیب سمی که خورده بود از دهانش خارج شد و دوباره به زندگی بازگشت. شاهزاده از سفیدبرفی دعوت می‌کند که با او به قصرش بیاید و در آنجا با سفیدبرفی عروسی می‌کند. نامادری سفیدبرفی هم از شدت خشم آنقدر می‌رقصد تا اینکه در روز عروسی می‌میرد.
كيانا بازدید : 9 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (2)
سیندرلا (به انگلیسی: Cinderella)‏، نام داستانی افسانه‌ای و محبوب است و بازگوکننده افسانه قدیمی رسیدن به پاداش پیروزمندانه پس از دیدن ظلم و بی‌عدالتی. هزاران گونه متفاوت از این افسانه در همه‌جای دنیا وجود دارد که محبوبترین آن به قلم نویسنده فرانسوی شارل پرو در سال ۱۶۹۷ میلادی به رشته تحریر درآمده است. به طور کلی واژه «سیندرلا» به معنی کسی است که پس از دورانی از گمنامی و بی‌خبری ناعادلانه، به کامیابی و سرشناسی می‌رسد. کمپانی والت دیسنی در سال ۱۹۵۰ یک فیلم کارتون مشهور بر اساس همین داستان ساخته است. سیندرلا همچنین نام فیلمی به کارگردانی بیژن بیرنگ است که در آن پوپک گلدره و رامبد جوان ایفای نقش می‌کنند. داستان سورئال فیلم در مورد دو جوان عاشق است که در رویاهایشان خود را سیندرلا و شاهزاده می بینند.
كيانا بازدید : 8 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (1)
اسب، با نام علمیEquus ferus caballus،[۱][۲] یکی از دو زیرگونه‌های اسب وحشی (Equus ferus) است. این جانور پستاندار و فَردسُم است و به تیره اسبیان تعلق دارد. فرگشت اسب از ۴۵ تا ۵۵ میلیون سال پیش به این سو آغاز شده است، گذشتهٔ اسب‌های بزرگ و تک‌سم امروزی به جانورانی کوچک‌جثه و چندسم باز می‌گردد. نزدیک به ۴۰۰۰ سال پیش از میلاد انسان تلاش کرد تا اسب را اهلی کند. گمان بر این است که تا سال ۳۰۰۰ پیش از میلاد اسب‌های اهلی در جاهای گوناگونی از زمین حضور داشتند. اسب‌های زیرگونهٔ caballus اهلی شده‌اند، اگرچه بسیاری از آن‌ها در طبیعت آزاد زندگی می‌کنند. البته اسب‌هایی وجود دارند که هرگز اهلی نشده‌اند؛ برای نمونه اسب شوالسکی تنها زیرگونه‌ای است که واقعاً تاکنون وحشی باقی‌مانده است. اندام‌های اسب به گونه‌ای است که به آن اجازه می‌دهد بی درنگ سرعتش را در برابر درندگان بالا برد. اسب توان بالایی در نگه داشتن تعادلش در هنگام دویدن دارد، همچنین می‌تواند بی درنگ خود را آمادهٔ نبرد یا فرار از دشمن کند. اسب‌ها می‌توانند به صورت ایستاده یا نشسته بخوابند. دوران بارداری اسب ماده (مادیان) نزدیک به یازده ماه است. نوزاد اسب که کُرّه نام دارد اندکی پس از آنکه به دنیا آمد می‌تواند روی پاهایش بایستد و بدود. بیشتر اسب‌های اهلی در میانهٔ دو تا چهار سالگی زیر زین یا مهار (برای درشکه) تمرین می‌بینند. اسب در پنج سالگی کاملاً بالغ می‌شود و می‌تواند میان ۲۵ تا ۳۰ سال نیز عمر کند. نژاد اسب بسته به خوی جانور، دارای سه دستهٔ مهم است: اسب‌های سرزنده یا «پُرحرارت» که می‌توانند در سرعت‌های بالا داشته باشند، اسب «خونسرد» مانند اسب‌های بارکشی و پونی که برای کار سنگین و سرعت کم مناسبند، و «اسب‌های خون‌گرم» که از ترکیب دو نژاد دیگر بدست آمده‌اند که برای سواری‌های با هدف ویژه آموزش می‌بیند و در اروپا معمول هستند. امروزه بیش از ۳۰۰ گونه اسب در جهان وجود دارد که هرکدام برای هدف ویژه‌ای پرورش می‌یابند. انسان و اسب در موردهای گوناگونی به صورت رقابتی یا غیر رقابتی با هم اندرکنش دارند؛ مانند کار به صورت اسب پلیس، کشاورزی، کارهای تفریحی و درمانی. از دیرباز اسب‌ها در میدان‌های جنگ کاربرد داشته‌اند و به همین دلیل فن‌ها و ابزارهای سوارکاری و کنترل اسب بسیار گسترده‌اند. محصولات بسیاری از اسب بدست می‌آید که از آن جمله می‌توان به: گوشت، شیر، مو، استخوان، پوست و برداشت مواد دارویی از ادرار مادیان باردار اشاره کرد. انسان‌ها برای اسب‌های اهلی، خوراک، آب، پناهگاه، مراقبت‌های پزشکی و نعل فراهم می‌کنند.

تعداد صفحات : 2

درباره ما
سلام...به این وب خوش آمدی!دوستم لطفا جزءهوادار این وب (ثبت نام کن) بشو....مـرســـــــــی راستی تا یادم نرفته اسم مدیر این وب بهار ........♥#­­#­#######♥­­ ......♥####­­­########­#­♥­ ....♥######­­­##########­#­♥­ ..♥#######­­­###########­#­#­♥
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    کدوم ورزش رو بیشتر دوس داری؟
    کدوم؟؟؟؟
    کدوم؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 58
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 61
  • بازدید کلی : 1,033